سفارش تبلیغ
صبا ویژن

3 داستان امیدواری دادن به دیگران

داستان اول در مورد امیدواری دادن به دیگران

من تا به حال به زندان سینگ سینگ نیفتاده ام تا ببینم گفته ی آقای لاوس صحت دارد یا نه. ولی یک نظر به سرگذشت خودم کافی است که بفهمم تشویق چه نقش ارزنده ای در زندگی گذشته ی من ایفا کرده است. شما چه طور؟ آیا همین تجربه را نداشته اید؟ بدون شک سرگذشت هرکسی مملو از شواهد گویاست که تشویق و تمجید چه معجزه ها کرده است. سال ها پیش در شهر ناپل ایتالیا پسری ده ساله در کارخانه ی کوچکی مشغول کار بود که آرزو داشت آوازخوان مشهوری شود. اما آموزگارش او را نومید کرد و گفت: «تو اصلا استعداد خوانندگی نداری و وقتی آواز می خوانی انگار پنجره ای را که لولای آن زنگ زده است باز می کنی.» اما مادرش که یک زن روستایی فقیر و بی سواد بود پسرک را دلداری داد و در آغوش گرفت و به او گفت: «پسرم، من مطمئنم که تو خواننده ی خوبی خواهی شد. همین یک بار که پیش معلم آواز خود رفته ای پیشرفت کرده ای.» این مادر که با پای برهنه به کار و زحمت می پرداخت آن قدر کوشید تا بالاخره توانست هزینه ی تعلیم موسیقی پسرش را تهیه کند. و سرانجام نیز تعریف و تشویق های او ثمربخش واقع شد و زندگی پسر به کلی دگرگون شد. او بعدها به یکی از خواننده های معروف ایتالیا تبدیل شد و احتمالا باید نام او را شنیده باشید. بله، او انریکو کاروزو است.

 

داستان دوم در مورد امید دادن به دیگران

در اوایل قرن گذشته، جوانی از اهالی لندن آرزوی نویسندگی داشت. اما علیرغم همه ی تلاشهایش انگار بخت و اقبال با او سر جنگ داشت. چهار سال بیشتر درس نخوانده بود، چون پدرش به خاطر بدهکاری به زندان افتاده بود و او مجبور شده بود برای مبارزه با گرسنگی به کار و تلاش بپردازد. بالاخره کار حقیرانه ای در یک کارگاه بسیار کثیف پیدا کرد. جایی که موشها شب و روز در آن جولان میدادند. کارِ او چسباندن برچسب بر روی شیشه های رنگ بود. شبها به همراه دو کودک آواره ی دیگر در کلبهی هولناکی در کوچه پس کوچه های لندن می خوابید و زمانی که آنها به خواب می رفتند شروع به نوشتن می کرده و نوشته های خود را از طریق پست برای ناشران می فرستاد. ولی هیچ یک از ناشران راضی به چاپ آنها نمی شدند. سرانجام درهای سعادت به رویش گشوده شد و یکی از قصه هایش پذیرفته شد. اما ناشر برایش پیغام فرستاد که هیچ دستمزدی در ازای آن به او پرداخت نخواهد کرد. ولی جوان پاسخ داد که این موضوع برایش مهم نیست و فقط به همین دلخوش است که بهترین کتاب او را چاپ می کند و کسی است که قدر هنر او را دانسته است. جوان در آن روزها چنان سرمست بود که بیهوده در کوچه ها می گشت و اشک می ریخت. با چاپ قصه اش چنان اعتماد به نفسی پیدا کرده بود که زندگیش منقلب گشته بود. اگر همین حرکت تشویق آمیز آن ناشر نبود شاید این جوان تا آخر عمر در همان کلبه های پر از موش دست و پا می زد و به جایی نمی رسید. این نویسنده را نیز شما خوب می شناسید نامش چارلز دیکنز بود.

 

داستان سوم در مورد امیدواری دادن به دیگران

جوان دیگری بود که در یک مغازه ی پارچه فروشی در لندن کار می کرد. او باید هر روز ساعت پنج صبح از خواب برمی خاست و مغازه را جارو می کرد و تا شب به مدت چهارده ساعت به انجام کارهای مختلف در مغازه مشغول بود. در این فاصله فقط چند ساعتی را به مدرسه می رفت. دو سال به این ترتیب ادامه داد ولی بالاخره از پا افتاد. یک روز صبح بی آن که صبحانه بخورد بیست کیلومتر را پیاده طی کرد تا خودش را به مادرش که نزدیکی از ملاکین کلفتی می کرد برساند و درباره ی وضع خودش با او صحبت کند.

جوان در کمال ناامیدی و ناراحتی با گریه به مادرش گفت که دیگر نمی خواهد به آن مغازه بازگردد. اگر او به این کار مجبورش کند دست به خودکشی خواهد زد. پس از آن نامهای مفصل برای مدیر و آموزگار مدرسه اش نوشت و به او اطلاع داد که دیگر امیدش را به زندگی از دست داده و صبرش به پایان رسیده است. آموزگار جواب امیدوارکننده ای برایش نوشت و براساس اصل تشویق به او اطمینان داد که جوانی بسیار باهوش است و لایق کارهای بزرگی است. به او امید داد که آینده ی روشنی دارد و اگر دلش می خواهد می تواند او را به عنوان مستخدم در مدرسه ی خود استخدام کند. این برخورد گرم و امیدبخش به همراه چند کلمه تمجید و تشویق، زندگی این جوان را دگرگون ساخت و تأثیری عمیق در سرنوشت ادبیات انگلستان گذاشت. از آن زمان تاکنون، این مرد هفتاد جلد کتاب نوشته و به کمک قلم خود ثروت قابل توجه ای کسب کرده است. نام او اچ. جی. ولز نویسنده ی معروف انگلیس است.

 

منبع: سایت دوستان خوب